سودابه حمزه ای
دستان سفید و نرمش را که نوازش میکنم چشم باز میکند دو تیله آبی میان حلقه کبودی ناهماهنگی دارد. بهش لبخند میزنم.
میگوید: «خبرنگاری؟» با سر تأیید میکنم و آرام می گویم: «خوبی؟ خیلی اذیت شدی؟»
تیلههای آبی در زلال اشک میرقصند. لبان سفیدش میلرزد و صدایی نامفهوم از بینشان بیرون میآید. میفهمد که متوجه نشدم. تکرار میکند: «هیچوقت فکر نمیکردم نامرد باشه.»
موهای خیس از عرقش را نوازش میکنم، می گویم: «خوب گل گلی جونم بگو ببینم چند سالته؟»
- دی ماه ۲۴ سالم تمام می شه.
از دورن کیسهای که برایش آوردم قوطی رانیها را نشانش میدهم لبخند می زند. رانی هلو را باز میکنم و به دستش میدهم کمکش میکنم تا بنشیند. به نظرم چهرهاش عوض میشود و لاغرتر و مسنتر نشان میدهد.
چند جرعه مینوشد و میگوید: «گفتم بیایی بلکه عبرت سایرین شم.» یادآوریش میکنم دکتر گفته خستهاش نکنم.
میگوید: «اول خواستم جهانیاش کنم و روی نت بگذارم؛ ولی فکر کردم اینطوری چهره کشوری که جوانهایش هشت سال برای دفاع از ناموسشان جان دادند به خاطر یک بیناموس خراب می شه.»
جرعهای مینوشد و قبل از اینکه دهان باز کند میپرسم: «تو نِت آشنا شدی؟»
میگوید: «شیشه اتاقم را دستمال میزدم تا وقتی باد بین درختها میپیچد و برگهای خشک را به هوا بلند میکند بهتر ببینم. رگبار زد آمد زیر درخت؛ رو به روی پنجره اتاقم پناه گرفت. بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت تا آسمان را ببیند. چشم در چشم شدیم. از آن روز به بعد در قاب پنجره میان برگهای زرد؛ میان شاخههای خشک و برف؛ میان شکوفه سیب دیدمش. درخت که میوه داد باهم زیر آن ایستادیم و به پنجره نگاه کردیم. او از حِسش گفت و من از لرزش دلم. برگها که دوباره زرد شدند داخل اتاقم پشت همان پنجره دست در دست هم بودیم که عاقد محرممان کرد. لباسم سفید نبود. کسی هم برایمان کِل نکشید و جز مادربزرگم هدیه نداد. او به هوای بوسیدنم زیر گوشم گفت: «نگاه پدرت هیچوقت دروغ نمی گه مواظبش باش. حداقل زود بچهدار نشو.»
پرستار وارد اتاق میشود و رشته کلام را از او میگیرد: «چطوری خانم خانمها»
عصبانی میشود روی دیگر سکهاش فریاد می زند: «داشتم زِر میزدم پا برهنه پریدی وسط حرفم و شروع به لرزیدن میکند.»
پرستار میخواهد سِرُمش را چک کند؛ اما قبل از آن به نشانه اعتراض آنژیوکت را بیرون می کشد و شروع میکند به بدو بیراه گفتن. خون روی ملحفه و زمین میریزد.
با دیدن خون حالت تهوع به من دست میدهد. با زنگ اخطار پرستار؛ پرستاری با یک سرنگ پر به اتاق میآید. از اتاق خارج می شوم. یکهو آرام میگیرد. از پرستار سؤال میکنم: «چرا اینطوری شد داشت آرام حرف میزد.»
- طبیعیه نگران نباشید برای امروز دیگه بسه برو فردا بیا.
برایش توضیح میدهم که راهم خیلی دور است، لبخندی می زند و دوباره تکرار میکند: «فردا. فردا عزیزم برای امروز دیگه بسه.»
خیلی سخت توانستم کارهایم را ردیف کنم تا دوباره ببینمش. ساعت ۵ بعدازظهر است و من هنوز منتظرم تا از خواب بیدار شود. غلط که می زند به طرفم؛ چشمش باز است. وارد اتاقش می شوم. سلام میکنم. طول میکشد تا جوابم را بدهد. شاخه رز را به طرفش میگیرم. لبخند می زند و از دستم می گیرد و میگوید: «همیشه برام گل میگرفت.» از جا بلند میشود و موهایش را بالای سرش کلیپس می زند اشاره به فلاسک میکند. برایش چای میریزم.
میگوید: «عجله داری؟»
می گویم: «از کجا فهمیدی؟»
میگوید: «خیلی مضطربی!»
تعجب میکنم خیلی هم گیج نیست. توضیح میدهم راهم دور است و چون خواب بوده دلم نیامده بیدارش کنم. بابت روز قبل عذرخواهی میکند و توضیح میدهد رفتارش دست خودش نیست. لبخندی میزنم و حالیش میکنم اهمیتی نداشته. می گویم تا اینجا گفتی که عقد شدید. گل را زیر بینی گرفته و همچنان که محظوظ از عطرش است؛ به پنجره چشم دوخته و طول میکشد تا به حرف بیاید. کاملاً سکوت کردهام اجازه میدهم تا خودش شروع کند، میترسم ماجرای دیروز تکرار شود.
مدتی به همان حال است تقریباً باور کردهام که مصاحبه باید موکول شود به روز دیگری. کش چادرم را روی سر مرتب میکنم و میخواهم از جا بلند شوم. همان طور رو به پنجره لب باز میکند: «شادیِ آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم. مثل دو کبوتر قمری درحالیکه سر بر شانه هم داشتیم چمدان به دست راهی خانه او شدیم. خانهاش در مرکز شهر بود. جای شکرش باقی بود که پدرش این آپارتمان را در اختیارش گذاشته بود.
وسایل مختصری برای شروع زندگی داشت من هم با فروختن طلاهای خودم و اندکی پس انداز؛ پرده و یک تخت خواب دونفره خریدم تا خانهاش کمی شبیه خانه نوعروس شود.
شام مثلاً عروسیمان را در یک رستوران سنتی خوردیم. صاحب رستوران که مرد جا افتادهای بود وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است؛ مهمانمان کرد؛ اما در یک فرصت به دست آمده نصیحتم کرد و گفت: «اگر با مشکلی مواجه شدم بهترین جا باز همان آغوش خانواده است.»
یک ماه اول خوش بودیم، ماه دوم با مشکل مالی مواجه شدیم، ازم خواست با پدرش صحبت کنم. به جای صحبت رفتم و دنبال کار گشتم. به خاطر سر و زبانم زود کار پیدا کردم در یک مطب مشغول کار شدم.
روزها کار میکردم و شبها تا صبح به خواستههایش جواب میدادم. اوایل برام جالب بود اما کمکم خسته شدم. باهاش صحبت کردم تا زودتر بخوابیم براش توضیح دادم که روزها در مطب چرت میزنم و همین باعث شده تا دکتر بهم اعتراض کند.»
صدای هم همه در راهروی درمانگاه میپیچد. صحبتش را قطع میکند. از جا بلند می شوم تا در را ببندم. گوشزد میکند تا این کار را نکنم. برایش توضیح میدهم این کار برای این است که راحت حرفش را بزند. به صورتش که نگاه میکنم ازش میترسم. تیلههای آبی میان قرمزی ترسناک شده. لبان سفید شدهاش را میگزد. زود در را باز میکنم. زانوانش را در بغل میگیرد و خودش را تکان میدهد. در چهارچوب در میایستم، در راهرو زنی حدود ۴۰ ساله فحاشی میکند و سعی دارد تا مرد همراهش را بزند. مرد سیگاری روشن میکند و به او میدهد زن در یک لحظه غفلت پرستار سرش را به دیوار میکوبد. رشتههای خون از دیوار و صورتش جاری میشود. بر میگردم به طرفش؛ چشمانش به دوران افتاده و زیر لب چیزی را تکرار میکند.
فریاد میزنم پرستار!
یکی از همان لباس سرمهایها میآید. چیزی داخل آنژیوکتش میریزد. کمکم آرام میشود. پرستار کمکش میکند تا سر بر بالش بگذارد. میخواهم با او صحبت کنم. پرستار انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد مثل تابلوهای داخل راهروی درمانگاه. همیشه با دیدن هیس دختر ملوسِ تابلو لذت میبرم و دلم ضعف می رود اما با دیدن هیس پرستار دلم میخواهد من هم رفتارم بدون مرز بود تا هر چه دلم میخواست نثارش کنم.
میخواهم برایش توضیح بدهم میگوید: «فردا عزیزم. برای امروز بس است.»
به دفتر درمانگاه مراجعه میکنم برای اعتراض. دکتر عینکش را بر میدارد و خوب به حرفهایم گوش میکند. متوجهاش میکنم که یک هفته است تحریریه منتظر این مصاحبه است. توضیح میدهم که جدای فشار مجله چقدر گرفتار هستم و رفت و آمدم چطور خسارت جانی و مالی در بر دارد. لبخندی می زند و دستی به ریشبزیاش میکشد. میگوید: «میخواهید کیس دیگری معرفی کنم بهتون؟»
می گویم: «آقای دکتر این کیس خودش مصاحبه درخواست کرده؛ با مشکل مواجه شدم. این که …»
میپرد وسط حرفم: «می خواین چی رو بدونین این که چرا کارش به اینجا رسیده؟»
می گویم: «نه خوب. بهم گفته که متوجه نشده و دام براش پهن کردن. میپرسم واقعاً همین طور بوده؟»
با دست اشاره می زند به صندلی. مینشینم. میپرسد: «تا کجا براتون تعریف کرده؟»
می گویم: «والله تا اینجا که از دست شوهرش خسته می شه و اعتراض می کنه که به خاطر خوابآلودگیاش در محل کار مورد مواخذه قرارگرفته.»
-«خوب بقیهاش رو من براتون تعریف میکنم. شما که شرایط جسمیش رو دیدین! از نظر روحی هم با یادآوری گذشته به هم میریزه و من هم نمی خوام اینطور شود. چون در سیر درمانش خیلی اثر دارد. حالا ایرادی داره بقیه را از زبان من بشنوید؟» و منتظر عکسالعمل من میماند.
چارهای نیست. قبول میکنم. او میگوید: «روزی با سر و صدای جر و بحث دو نفر از مطب خارج شدم و دیدم دختر و پسر جوانی آمدهاند. به داخل دعوتشون کردم و علت را جویا شدم.»
دختر گفت: «آقای دکتر من و این آقا یک ساله ازدواج کردیم به خاطرش از خانوادهام گذشتم. البته بابای بیچارهام خیلی مخالفت کرد اما با پافشاری من بالأخره رفتیم سر خانه و زندگی. از همان اولش شبها زیاد بیدار میماند مدام از من میخواست تا به وظایفم عمل کنم. کمکم از شب بیداریها؛ هم مریض شدم هم صاحب کارم به خاطر خوابآلودگیام اخطار داد. وقتی مشکلم را به یکی از همکارانم گفتم بهم توصیه کرد یک تست اعتیاد از شوهرم بگیرم.
توصیه همکارم را با مزاح برای شوهرم بازگو کردم که یک دفعه عصبی شد و هر چه دلش خواست نثارم کرد. همین رفتارش باعث شد تا من هم شک کنم. اگر چه تازگی خودم هم خیلی بیخواب شدهام و شبزندهدار؛ اما بازم دلم می خواد از طرف همسرم مطمئن شوم. لطفاً بررسی کنین.
مرد که تا این لحظه فقط شنونده بود یکهو فریاد زد آقای دکتر شعر میبافه خودش معتاد به شیشه است و به من تهمت می زنه می گید نه! ازش آزمایش بگیرین. دختر جوان که چشمانش از این حرف گرد شده بود با اعتماد به نفس بالا گفت: «بنویسید دکتر جان؛ برای هر دومان بنویسید. طلا که پاکه چه منتش به خاکه.»
جواب را که آوردن هر دو مثبت بود. نگاهی به مرد کردم که خنده موذیانهای روی لبش بود و زن که لبخند پیروزمندانهای میزد. برایم مسجل شد که کاسهای زیر نیم کاسه است. زن را بیرون فرستادم و به پسر گفتم: «چرا بی خود به همسرت تهمت زدی این بیچاره راست میگفت تو معتادی!»
صورت پسر قرمز شد و عصبانی فریاد زد: «ما هر دو باهم مصرف میکنیم!»
گفتم: «اما همسرت معتاد نیست! چیزی در آزمایش نشان نداده!»
خیره شد به یک نقطه و با نوک انگشت ضرب گرفت روی میز. بعد از مدتی فریاد زد: «میکشمت فرهاد لعنتی؛ کثافت؛ دروغ گو.»
بهش گفتم: «خوب حالا راستش را بگو چه کار کردی با این بنده خدا؟»
پرسید «دروغ گفتی! معتاده نه؟»
گفتم: «آره. حالا راستش را بگو چه کار کردی؟»
نفس راحتی کشید و با خجالت گفت: «دوستش دارم. به سختی به هم رسیدیم. نمیخواستم از دستش بدم. از وقتی به شب زنده داریم اعتراض کرد زنگ خطر برایم به صدا در آمد با ساقیام مشورت کردم. پیشنهاد کرد اونم بیارم تو خط. گفتم محاله راه بده.
بهم گفت: «پس کمکم تو چای و غذا به خوردش بده آرامآرام مقدارش رو زیاد کن.»
خانم شاید باور تون نشه آن لحظه از این که هر دوی ما را مرد خطاب کنن چقدر متأسف شدم. دست آخر التماس کرد که به زنش چیزی نگویم. فرستادمش بیرون و زن را خواستم. ازش پرسیدم: «گفتی از کی بیخواب شدی؟»، گفت: «چند ماهی می شه. شوهرم را منع کردم سر خودم هم اومد و…»
براش توضیح دادم که خودش هم مبتلا است و چطور این اتفاق افتاده و همسرش از دوست داشتن زیاد دست به این کار زده. فکر کردم با توضیحی که دادم بمونن و به هم کمک کنند تا ترک کامل؛ اما زن جوان همان موقع به پلیس زنگ زد و اعلام کرد امنیت جانی ندارد و نشست تا پلیس به مطب آمد و با آنان همراه شد برای نوشتن شکایت. الآن هم ظاهراً تنها مادربزرگش به دیدنش میآید؛ اما در خفا پدرش تمام هزینههایش را متقبل شده و مدام با من در تماس است.
احساس خیلی بدی پیداکردهام بغض گلوگیرم شده. سرم سنگین است و از تصور اینکه جای او بودم بدنم میلرزد. میپرسم: «میتواند ترک کند؟»
پاسخ میدهد: «چون خودش می خواد حتماً ترک میکنه اما آسیبی که شیشه به مغزش زده جبران ناپذیره.»
به سختی از صندلی بلند میشوم تا مطب را ترک کنم. دکتر میگوید. «سرکار خانم برادرانه عرض می کنم. متوجه باشید که آدمهای مبتلا به شیشه ظاهراً انسان هستند. آنها هر کاری ازشون برمیاد. پس بهتون توصیه میکنم از اسم مستعار در گزارشتون استفاده کنید. چه معلوم؛ شاید شوهرش اهل مطالعه هم باشد؛ یا باد براش خبر ببره. مبادا کینه به دل بگیره که خیلی خطرناک است. متأسفانه این جور آدمها برای رسیدن به هدفشان خیلی سمج و پیگیر هستند.»
از توصیهاش تشکر میکنم. میخواهم برای بار آخر ببینمش. مچاله و در خود فرو رفته خوابیده است. کاش عکسی از قبل از اعتیادش میدیدم. با خود فکر میکنم چه فرقی بین این دختر و دختری که در گزارش قبلی مورد اسیدپاشی قرار گرفته بود هست؟ هر دو سلامتیشان بربادرفته.
دلم میخواهد بدانم قانون چه مجازاتی برای همسرش تعیین میکند. بیرون میآیم و نگاهی به تابلو سر در کلینیک میکنم. با خودم می گویم چرا همیشه با دیدن این تابلو فکرم فقط به زنان خیابانی و دختران فراری میرفت؟
هوا تاریک شده. انگار آسمان هم دلش سوخته از مظلومیت جنس من. هر دو آرام و نم نمک اشک میریزیم.